ریحانه طلاریحانه طلا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

رد پای عشقمون

یاد خدا

ماه من آسمان را بنگر كه هنوز بعد صدها شب وروز گرم و آبي و پر از مهر به ما مي خندد يا زميني كه دلش از سردي شبهاي خزان نه گرفت....نه شکست... ماه من هیچ وقت غصه نخور، تو مرا داري و من هر شب و روز آرزويم همه خوشبختي توست ماه من ، دل به غم دادن و از غصه سخن گفتن ها كار آنهايي نيست که خدارا دارند... ماه من خدای مهربون فرشته هاشو دوست داره و اونارو همیشه در پناه امن خودش قرار میده، ایشاله تو و همه ی فرشته کوچولوهای مامانی در پناه امن خدا باشین و مامان و باباها در کنارشون آمین
26 آبان 1391

بدون عنوان

سلام عروسکم ملوسکم باید تند و سریع واست مطلب بزارم چون از شانس بد من همین الان بیدار شدی و باید سریع بیام سراغت وگرنه گریه ت در میاد بی نهایت دوست دارم الان که دارم مینویسم تو بغلمی و خوشحال
26 آبان 1391

آرزوی بهترین ها

عروسک مامان زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند. زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ. زندگی رویایی است،مثل رویای یک کودک ناز. زندگی زیبایی است،مثل زیبایی یک غنچه ی باز. زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی مثل زمان در گذر است... که امیدوارم همیشه بهترین ها پیش روی تو باشند.
25 آبان 1391

تغییر نام

عزیزکم می خوام اسم وبلاگتو عوض کنم و بزارم رد پای عشقمون، چون تو اثر به وجود آمده ی عشق من و بابایی هستی به اندازه بی کران ها دوستت داریم
25 آبان 1391

زیبای من

سلام زیبای من ببخش منو که تو این مدت سر نزدم واقعا سرم شلوغه، دانشگاه خیلی وقت منو می گیره روزایی که می برمت خونه مامان جون از دست خودم خیلی ناراحت می شم که تنهات میزارم ولی دردانه ی من به خاطر پیشرفت و آینده ی خودمون بهتره این سختی هارو تحمل کنیم انشاالله که بعد از این پل راحتی ها پیش رویمان باشد. خیلی وقتا اومدم واست مطلب بزارم ولی همون موقع تو بیدار شدی و من هم از دست از کار کشیدم آخه تو تا یک هفته پیش عادت داشتی شب بیدار باشی و کلا خوابت خیلی کم بود به خاطر همین موضوع خیلی سخت گذشت به همه پ ن : می دونی به خاطر عزیز بودن تو و یه مشکل کوچولو که من داشتم تقریبا 2 ماه خونه مامان جون اینا بودیم آخه نمی ذاشتن که من بیام خونه می خواست...
25 آبان 1391

خاطره زمینی شدن فرشته ام

سلام فرشته نازم، زیبای من میخوام واست قصه اومدنتو بگم، لحظه ای که بالاخره تنِ از جنس حریرت رو لمس کردم از اینجا بگم که چون دکتر نوبت زایمان واسم زده بود سیزدهم، روز یازدهم رفتم واسه چکاپ آخر، دکتر گفت همه چیز عالیه فقط برو پیاده روی و تمریناتتو انجام بده (چون میخواستم زایمان فیزیولوژی انجام بدم) انشالله که سروقت زایمان میکنی من و بابا هم اومدیم و چشم به راه شما شدیم، هی صبر کردیم و هی دعا کردیم و لحظه شماری کردیم تا یواش یواش سیزدهم هم اومد و رفت و شما نیومدی، روز شنبه عصر رفتم پیش دکتر و گفتم: دکتر پس چی شد ما چشم به راهه یه دختر نانازیم، اونم یه نوار قلب از شما گرفت و گفت همه چیز طبیعیه، فردا برو سونو انجام بده تا حرکات بچه ...
25 آبان 1391
1